کتاب ماجرای پسر طلافروش نوشتهی علی پاینده، داستان پسری را روایت میکند که پس از مرگ پدرش کتابی مرموز دربارهی کیمیاگری به او میرسد.
در برشی از کتاب ماجرای پسر طلافروش میخوانیم :
واقعاً که واحیرتا. درون قلعه واقعاً با بیرونش متفاوت بود. واقعاً متحیر کننده بود. چه عظمتی، چه شکوهی. همه چیز تر و تازه. ستون های سنگی تزئین شده که تا سقف رنگ آمیزی شده امتداد می یافتند.
قالی ها و مبلمان مجلل. رنگ ها همه تند و تیز. بیشتر قرمز و آبی و زرد که در هم تنیده بود. محمد نمی دانست آیا اشتباه می کند و یا واقعاً درون قلعه بزرگ تر و عریض تر از بیرونش است!
متحیر به سمت تنها صدایی که می شنید پیش رفت. گویی دو زن بودند که با هم جر و بحث می کردند. محمد وارد سالنی شد که صداها از آن سمت می آمد. حدسش درست بود. دو زن تقریباً مسن بودند با آرایش غلیظ تر از جوان ها که روبروی هم پشت میز سنگی بسیار زیبایی نشسته و گویا شطرنج بازی می کردند.
لباس یکی شان قرمز و دیگری آبی و بسیار شبیه بهم بودند. انقدر مشغول جر و بحث سر بازی بودند که اصلاً متوجه حضور غریبه نشدند. محمد نزدیک تر رفت. نزدیک تر که شد متوجه تفاوتی در گوش زن ها با تمام زن ها و دخترهایی که در عمرش دیده بود شد.
با اینکه رنگ پوست و گوش زن ها شبیه انسان ها بود اما حالت گوش شبیه خفاش و کشیده بود. لباس هاشان شبیه لباس های پرنسسی قدیمی بود که محمد در فیلم های تاریخی دیده بود. دامن بلند چین دار که تا زمین می رسید و و در بالا پیراهنی چسبان که برجستگی سینه ها را نشان می داد …